گفتگو با «حمید پهلوانی» رزمنده و فرمانده دوران دفاع مقدس

 چهار حمید در یک قاب|شهید«حمید نیک پور» به شهادت رسید

«حمید پهلوانی» می گوید: در قاب عکسی یادگاری، در عملیات میمک چهار رزمنده هم‌نام به اسم«حمید» عکس یادگاری گرفتیم و می گفتیم ببینیم از ما چهار حمید کدام یک شهید می شود. در همان عملیات، «حمید نیک‌پور» شهید شد و من مجروح، اما عهد ایستادگی باقی ماند.

 چهار حمید در یک قاب|شهید«حمید نیک پور» به شهادت رسید

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، خاطرات دفاع مقدس، گنجینه‌ای از رشادت، ایمان و فداکاری است که با مرور آن‌ها می‌توان به عمق جان‌فشانی‌های نسلی پی برد که امنیت امروز را رقم زدند. «حمید پهلوانی» یکی از همین دلاورمردان است؛ جوانی که در هجده‌سالگی لباس پاسداری به تن کرد و در خط مقدم جنگ نه‌تنها اسلحه به دست گرفت بلکه در نقش بهیار، جان بسیاری از همرزمانش را نجات داد. در این گفتگو، او از روزهای پرحادثه حضور در جبهه، شهادت دوستان، لحظات تلخ و پرافتخار و نیز نقش امروزش در راهیان نور سخن می‌گوید؛ روایتی صادقانه از مردی که هنوز در خط مقدم "حفظ ارزش‌ها" ایستاده است. در ادامه می خوانید:

ما هرچه داریم از خون شهیدان است. امروز توفیق داریم با عنوان "راهنمای کاروان کربلا" زائران را به سرزمین عشق همراهی کنیم. وقتی از کرمانشاه حرکت می‌کنیم، به زائران می‌گویم این مسیر با خون شهدا هموار شده؛ اگر آن عزیزان نبودند، امروز ما این‌گونه آسان به زیارت نمی‌رفتیم.

آغاز حضور در جبهه؛ از سپاه تا خضر زنده

من سال ۱۳۵۸، زمانی که فقط ۱۸ سال داشتم، به‌صورت داوطلب وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدم. برای آموزش به پادگان خضر زنده اعزام شدیم. همان زمان حملاتی از سوی گروهک‌های کومله و دموکرات در منطقه کامیاران آغاز شده بود و چون ما نزدیک‌ترین نیروها بودیم، به آن منطقه اعزام شدیم. با یکی از دوستان هم‌دوره‌ام به آنجا رفتیم. چون دوستم قد بلندی داشت، بی‌سیم‌چی شد و تیراندازی هم با من بود.

بهداری در خط مقدم؛ از دیپلم تا بخیه در سنگر

 با گسترش جنگ، سپاه نیاز فوری به نیروهای بهداری داشت. تعدادی از ما که دیپلم و لیسانس داشتیم، به یک دوره بهداری اعزام شدیم. من در اولین گروه آموزش‌دیده بهداری سپاه بودم. پس از آموزش، به عنوان بهیار به منطقه سومار فرستاده شدم. در آن منطقه تپه‌هایی بود که تبدیل به سنگر شده بودند. سنگرها را در دل کوه می‌ساختیم و باید به حالت نشسته وارد می‌شدیم. چند جعبه مهمات پر از کمک‌های اولیه را همان‌جا مستقر کرده بودم.

روزی یکی از رزمندگان که ترکش به دستش خورده بود را به سنگر ما آوردند. همان‌جا دستش را بخیه زدم و آنتی‌بیوتیک دادم. چون یخچال در خط مقدم نبود، برای نگهداری داروها مجبور بودیم از پشت خط استفاده کنیم. تپه‌ای که مستقر بودیم به نام "تپه سارات" شناخته می‌شد و کاملاً در دید دشمن بود. حتی برای تزریق آمپول نیز باید شب منتظر می‌ماندیم که دید دشمن کم شود.

عملیات میمک؛ جدایی در نقطه رهایی

 در عملیات میمک با حاج آقا ‌ملکشاهی همراه بودم. قبل از عملیات به او گفتم: «اگر بلایی سر من آمد، نایست؛ تو راهت را ادامه بده، و اگر بلایی سر تو آمد، من هم همین‌طور.»

در نقطه رهایی که دیگر ماشین‌ها نمی‌توانستند حرکت کنند و دشمن نظارت کامل داشت، همه رزمنده‌ها پیاده شدند. در همین عملیات، شهید عزیز قاسمی که از نیروهای تخریب بود و شهید ستاری از اطلاعات عملیات نیز با ما بودند. ناگهان پیش از آغاز حرکت، یک خمپاره در نزدیکی ستون ما فرود آمد. عملیات لو رفته بود. شهید ستاری همان‌جا به شهادت رسید و آقای قاسمی مجروح شد. اما با همان حال، روحیه‌بخش دیگر رزمنده‌ها بود. فریاد می‌زد: «به امید خدا برید جلو، موفق باشید!» خودش بعدها تعریف می‌کرد که تعجب کرده بود چطور همه رزمنده‌ها با آن روحیه ادامه دادند.

چهار حمید؛ عکس پیش از شهادت

در این عملیات ما چهار نفر بودیم که همگی "حمید" نام داشتیم: حمید پهلوانی، حمید ملکشاهی، حمید نیک‌پور، حمید حقیقی یک عکس چهار نفره گرفتیم و می‌گفتیم: «ببینیم کدام‌مان شهید می‌شویم.»

شهید نیک‌پور در همان عملیات شهید شد. وقتی به سیم‌خاردارهای دشمن رسیدیم و وارد میدان مین شدیم، یکی از دوستان، آقای امیدی از بچه‌های همدان را دیدم که مشغول خنثی‌سازی مین بود. شهید محسن شفیعی که سن کمتری داشت و من را «عمو» صدا می‌زد، آمد و گفت: «عمو نوار معبر دارم.» نوار را از او گرفتم، به کمرم بستم و مشغول خنثی‌سازی شدم. در همین حین شهید نیک‌پور آمد و گفت: «زودتر راه بیفتید!» گفتم: «داریم مین خنثی می‌کنیم و راه را باز می‌کنیم.» اما دیگر او را ندیدم. بعدتر فهمیدیم که روی مین رفته و ترکش انفجار به من نیز خورد. متوجه شدم از گردنم خون می‌آید ولی دردی نداشتم، فقط حس سبکی بود.

مجروحیت و عقب‌نشینی

 خودم را به عقب کشیدم. به حاج حمید گفتم: «پارچه‌ای ببند به گردنم، برو، کار خاصی لازم نیست.» سلاحم برایم سنگین شده بود، به‌سختی آن را حمل می‌کردم. به شیار پایینی رسیدیم، جایی که پر از مجروح بود. هیچ‌کس نمی‌دانست مسیر درست کجاست. صدای یکی از بچه‌های اطلاعات عملیات را شنیدم. فریاد زدم: «ما در این کانال مجروحیم! راه را نشان بده!» و او راه را به ما نشان داد.

انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده